عسلی مامان
91/1/16
یک گل سایه چمن سایه چمن ، تازه شکفته تازه شکفته ....
نه دستم بش میرسه بش میرسه ، نه خوش میفته نه خوش میفته...
مستم مستم مستم ، تیغش بریده شستم....
سلااااااااااااااام.این شعری هست که جوجولی مامان تا میشنوه آروم میشه.هروقت هم تو گریه و لج شدید باشه ، تا نازش میکنم و میگم ، مامانی چشماتو باز کن منو نگاه کن ، من پیشتم، همینکه چشماشو آروم باز میکنه و منو میبینه ، تو همون حالت میخنده و دیگه آروم میشه.گریه ها و لجش برای موقع هایی هست که از دست این واکسنهاش کلافه میشه و جونش درد میگیره، وگرنه پسرم یه پارچه آقاست....
یک گل سایه چمن سایه چمن ، نیک آهنگ من ....نیک آهنگ من....
صبحها هم وقتی از خواب بیدار میشه باید با کلی ناز کردن و لوس کردنش آقا پسری رو از تختش بیارم بیرون.
بغل همه میره و برای همه هم میخنده و یه مدتی هست که برای همه زبون در میاره.این زبون در آوردن و من یادش دادم.آخه میخواستم میزان واکنشش رو تشخیص بدم ،که دیدم ماشاالله عالیه و منو از رو برده . اوایل وقتی جلوی آینه میرفت تا خودشو میدید می خندیدو برای خودش زبون در میاورد ، اما اصلا برای ما زبون درازی نمیکرد.چندباری که برای نی نی تو آینه زبون در آورد ، خجالتش ریخت و برای پیرمرد صاحب سوپرمارکت هم زبون در آوردو آقای باذوق تندی بهش عیدی داد.تو بغل عمو بزگه و بابابزرگیش کیف میکنه و اونا هم حسابی باهاش مشغول میشن.تو اینطرف هم که انقدر با مامان بزرگیش بازی میکنه و قهقهه میکشه و خسته میشه که حد نداره.
91/1/17
مهمونی بودیم.یه دست بلوز و شلوار با طرح بن تن پاگشا گرفتی.بوی کباب که تو خونه پیچید ، همه گفتن یک کم به دهنت بزنم، توهم همینکه انگشتم رفت تودهنت ، سریع شروع کردی به مکیدن.تا سه چهار بار از آب کباب بهت دادم و تو بازهم میخواستی....برای پسر شکموم بمیرم که انقدر غذادوست داره و با لذت میخوره....
ساعت یک رسیدیم خونه و تو تا ساعت 2 و نیم خواب نداشتی.... بزور شیر خوردن و بازی تو تختت بود که چشمهای کوچولوی مشکیت خسته شدو تو خواب ناز رفتی....
ساعت الان 3 و 36 صبحه و من مشغول گشت و گذار تو نت برای جشن دندونیت که معلوم نیست کی قرار اتفاق بیفته.اما از حالا باید مقدماتش رو آماده کنم که همون موقع کارهام جلو بیفته....
20/1/90
امروز سه بار فرنی خوردی.یه بار با آب و دوبار با شیر.باشیر رو خیلی دوست داری.چون تا تهش خوردی و بازهم دست و پامیزدی که بهت بدم.
24/1/90
امشب همراه با خاله فاطمه و عمو علیرضا رفته بودیم خونه ی یکی از استادهای من. اینقدر لبخند زدی و دلربایی کردی که ماهان جون ( پسر استاد ) که کلاس چهارم بود و خیلی مودب و مهربون بود ، مدام میومد بوست میدادو توهم بهش میخندیدی.تازه ، ماهان جون دوست داشت تو شب پیشش بخوابی که منم برای چند دقیقه تو رو روی تختش گذاشتم.اینارو برات می نویسم که بعدها که تو هم با این استاد رفت و آمد کردی بدونی چه اتفاقهایی رخ داد.یه شب هم قرار بریم خونه ی مامان خاله نگین و باز یه شب دیگه هم خونه ی خاله فاطمه.هنوز دیدو بازدیدهای عیدمون تموم نشده و توهم همچین بدت نمیاد مثل مامانیت مدام در گردش و مهمانی و شلوغی باشی....آخ قوربون پسر گلم برم که ساعت ده دقیقه به چهار صبح هست و تازه خوابیدی و پدر منو در آوردی.البته توی ماشینو و تو مهمونی بینظیر بودی ، برای همین همه جا میبرمت.فردا صبح هم میریم خونه ی مامان بزرگی و از لب تاب عمو جفی وبلاگتو بروز میکنم....