12 فروردین 1390
حالم خوب نیست . امروز تعطیلم. اصلا نمیتوانم کاری انجام دهم. با مهمانه و درست کردن شام چه کنم؟ به مامان زنگ زدم اما روم نشد به او چیزی بگویم. دوباره زنگ زدم و گفتم بخاطر غذاهای بیرون که در این هفته خورده ام دلم درد می کند و زودتر بیاید در کارها کمکم کند . بابایی طاقت نیاورد و برای مامان بزرگ نوشت که گویا دارید مادر بزرگ می شوید . مامان با خوشحالی وصف ناپذیری زنگ زد . او از اولین کسانی بود که مدام در گوشم میخواند بچه دار شویم ، حتی از سال اول عروسیمان دوست داشت زودتر نوه دار شود . و او حالا از اولین افراد است . مادربزرگ با دایی دو ساعت بعد آمدند و من متعجب از دیر آمدنشان بودم که دیدم با کلی هله هوله و هندوانه و چیزهای مقوی آمده اند . مهم...
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:07