برای نی نی
عید نوروز(1/1/1390)
امروز روز اول عید هست . رفتیم خونه بابابزرگ ( پدری ).بعداز ظهر هم رفتیم خونه ی اون یکی بابابزرگ. شب همه خونه مادربزرگ من جمع بودیم .خیلی خیلی خوش گذشت. هنوز نمیدونستم تو هم پیش مایی. خیلی غذا خوردم.اصلا سیر نمیشدم.همه اش میگفتم ، وای چه غذای خوشمزه ای . وای چه زیتون پرورده ای . آخرین نفر از سر سفره بلند شدم. تازه، چشم سیر نشده بود .
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:28
داری لگد میزنی ...
ساعت 3 و 23 دقیقه هست . بابایی خواب . دوروز بخاطر گرمای هوا مریض شده و ناز نازی . اما با اینحال ناز من و تو هم میکشه . دارم خاطراتتو مینویسم . لگد زدی و منو از حال و هوای اون موقع در آوردی و رسوندی به حال.
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:26
23 فروردین 1390
برای بعد از شام دایی و خاله و مامان و ... آمدند . با کلی خوردنیهای خوشمزه . دایی (دایی من ) برایم سیب ترش خوشمزه آورد که من خیلی دوست داشتم. شب خوبی بود . خوش گذشت . برای من و بابایی وجود تو خیلی خوشایند است. بابایی خیلی دوست داره و هر شب نازت میکنه . هنوز برای دختر یا پسر بودنت زود . برامون فرقی ندارهو فقط سالم و خوب باشی ای کافیه .  ...
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:23
17 فروردین 1390
ساعت 10 شب نوبت دکتر داشتم. دکتر سونو کرد و گفت 7 هفته و 4 روز از بارداری ام می گذرد. در صفحه ی مونیتور اولین عکست را هم دیدم .باورم نمی شود . هفت هفته و چهار روز ؟ هیچ مشکلی نبود . خوشحالم... وای ..... من واقعا نی نی دارم .حس خیلی قشنگی است . خیلی دوست داشتنی است .
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:18
16 فروردین 1390
ساعت 4 و نیم جواب آزمایش را گرفتم.از منشی خواستم تا جواب را بخواند و او با لبخند گفت مثبت است . به بابایی گفتم و او بی نهایت خوشحال شد و اینجا بود که فهمیدم چقدر به بچه علاقه دارد .
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:14
15 فروردین 1390
هنوز سر کار میرم . بهانه سرماخوردگی را گرفتم و برای آزمایش سریع به آزمایشگاه رفتم . فردا جواب اماده می شود .
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:11
12 فروردین 1390
حالم خوب نیست . امروز تعطیلم. اصلا نمیتوانم کاری انجام دهم. با مهمانه و درست کردن شام چه کنم؟ به مامان زنگ زدم اما روم نشد به او چیزی بگویم. دوباره زنگ زدم و گفتم بخاطر غذاهای بیرون که در این هفته خورده ام دلم درد می کند و زودتر بیاید در کارها کمکم کند . بابایی طاقت نیاورد و برای مامان بزرگ نوشت که گویا دارید مادر بزرگ می شوید . مامان با خوشحالی وصف ناپذیری زنگ زد . او از اولین کسانی بود که مدام در گوشم میخواند بچه دار شویم ، حتی از سال اول عروسیمان دوست داشت زودتر نوه دار شود . و او حالا از اولین افراد است . مادربزرگ با دایی دو ساعت بعد آمدند و من متعجب از دیر آمدنشان بودم که دیدم با کلی هله هوله و هندوانه و چیزهای مقوی آمده اند . مهم...
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
3:07
11 فروردین 1390
امروز هم تست کردم . مثبت بود . خیلی خوشحالیم. فصل جدیدی از زندگیمان آغاز شده است . برای فردا شب مهمان داریم.
نویسنده :
مامان نیک آهنگ
2:55