1/2/ 90
صبح باهم رفتیم مدرسه.هنوز به شاگردام چیزی نگفتم.اگه بدونن کلی ذوق می کنن.غروب هم همراه مامان بزرگ و دایی نوید رفتیم خونه مامانی من ( مادربزرگ من ).می گفتن لاغر شدم.کلی بهم می رسیدن.مدام برام غذا و خوردنی می اوردن.وای که چقدر داره خوش میگذره. ساعت 9 اومدیم خونه مامان بزرگی ، آخه بابایی می اومد اونجا. خوش گذشت . دل بابایی برات تنگ شده بود .
دوست داریم نی نی خوشگل ما
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی