من اومدم پیشتون...
سلااااااااااام.من بدنیا اومدم.ساعت 12 و 35 دقیقه روز یکشنبه 15 آبان 1390 پاهای کوچولومو رو زمین گذاشتم و بعد از 9 ماه نفس زمینی کشیدم.از فردای بدنیا اومدنم هم با مامان و بابا رفتیم خونه مامان بزرگی و تازه دیشب اومدیم خونه ی خودمون. نمیدونم چرا مامانم همش چرت میزنه و خمیازه میکشه.من هم همش شیر میخورم و جیش می کنم و می خوابم. دوروز اول اصلا صدام در نمیومد.گریه کم می کردم وپسر خوبی بودم. اما الان دارم جبران میکنم.نافمم روز پنجم افتاد و از دستش راحت شدم.دیروز هم مامان بزرگی چندتا از فامیلها رو برای نهار دعوت کرد تا منو ببینن و شب اومدیم خونه ی خودمون.بهم میگن شب و روزم و گم کردم و بعداز 40 روز خوب میشم.آخه تقصیر من نیستش که.خوب ...مامانم همیشه شبها بیدار بود و روزها میخوابید ، منم از اون یاد گرفتم.وقتی بدنیا اومدم 3 کیلو و١٠٠داشتم و قدمم 50 سانتی متر بود.همش میگن من کوچولویم.منم هی هی هی شیر مامانی رو میخورم که زودتر بزرگ بشم....دیگه میخوام شیر بخورم و بعد هم بخوابم...