نیک آهنگ نیک آهنگ ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه سن داره

نیک آهنگ

منو ببینید....

نیک آهنگ تو بغل مامانش خوابیده... وقتی نیک اهنگ خوابه... نیک آهنگ به همراه مادربزرگ مادربزرگش که خیلی خیلی مهربون و دوست داشتنی هست... ...
5 دی 1390

عکسهام نمیاد...

مامانیم یه عالمه عکسهای خوشکل خوشکل گرفته اما همش میگه حجم عکس زیاد است.نمیدونیم اشکال از کامپیوترمونه که مدتیه اذیت میکنه یا واقعا من پر حجمم؟ تازگیها بیشتر میتونم بخوابم.موقع شیر خوردن هم حسابی سروصداراه میندازم.همش هم تو چشمهای مامان و بابام خیره میو چون میدونم از لبخندها و خنده هام خوششون میاد براشون میخندم.هروقت هم شیر بخوام کله میزنم رو سینه ی مامانی یا اینکه صورتش و بوس میکنم که بهم شیر بده.تازشم بابایی هر شب برام ساز میزنه و شعرهای خوشکل خوشکل میخونه.مدام هم خرابکاری میکنم و مامانی تند تند لباسهامو عوض میکنه.خلاصه ماجراهایی ما داریم تو این دنیای بزرگترها که نپرسین.هروقت هم مامانی سرپانگهم داره من رو پاهام فشار میارمو مامانی ذوق میک...
24 آذر 1390

هوررررااا

هوووووورررررررراااااااا.....نیک آهنگ یک ماهه شد... قند عسلی مامان ، یک ماه میشه که به این دنیا اومدی. تمام تلاش من و بابایی این بود و هست که تو این دنیا غصه نخوری و همیشه شاد و خندان باشی.  ...
15 آذر 1390

ماجراهای نیک آهنگ من

ایشالله همتون نی نی دار میشین میفهمین من چی میگم.منی که شب تا صبح پای نت بودم حالا حتی نمیتونم دور از نیک آهنگ دستهامم بشورم.پسر خوشگلم بزودی یکماهه میشه و الان با من داره وبلاگشو بروز میکنه.از شیرین کاریهاش براتون بگم که یه روز اشکامو در آورد و کلی غصشو خوردم.زود بزود میان دیدن نیک آهنگ و گویا اون از همه مهمونها خوشش نمیاد چون همینکه میرن تا صبح بی قراری میکنه.البته اینها رو بهانه کرده بودو از مهربانی من و بابایی هم خبر داشت و دست به شیرین کاری زد.اونم شیرین کاری که منجر به دو بار دکتر بردنش شد.آقا کوچولو تا صبح گرسنه بود و هر یک ربع به یکربع یا نیم ساعت می خواست شیر بخوره و چنان با ولع زیاد شیر می خواست و می خورد که بنده دلم براش می سوخت و...
13 آذر 1390

من اومدم...

واااای نمیدونید چه خبره.امیدوارم هرکی نی نی می خواد مثل من گرفتار بشه که حتی نتونه تا دستشویی هم بره.الهی قوربون پسر کوچولوی خوشگلم برم ، روزهای اول خیلی خیلی آرام و معصوم و ساکت بود .به زور گریه میکرد .همه میگفتن چه پسر نازی.تو ده روزی که زردی گرفت و باید زیر مهتابی می خوابید کلی اداهای خوشکل از خودش در آورده بود که من دوسه بار یواشکی از زیر مهتابی آوردمش پیش خودم تو بغلم خوابوندمش.من رو تخت می خوابیدم و به علت بخیه هام نمیتونستم پایین پیشش باشم. هر وقت موقع شیر خوردنش می شد مامانم میدادش به من و اونم با ذوق زیاد می خورد.برای اینکه بتونه تنهایی و نور مهتابی بالای سرش و لخت بودنش و دور از من بودنش رو تحمل کنه ، خیلی کم بهش پستونک دادیم .اولش...
6 آذر 1390

سلام دنیای ...

پسرم... به زودی وارد این دنیا میشی... دنیایی که پر از سیاهی و سفیدی و دورنگی و هر رنگی هست.. خودت باید با وجود سیاهی ها همه چیز را سفید ببینی... اگر می تونستیم ، همه ی دنیا رو برات سفید می کردیم تا هرگز سیاهی رو نبینی... باران می بارد... امشب باران تمام سیاهی ها و پلیدی ها را می شوید تا تو فردا در روزی پاک ، زاده شوی.. اما همیشه باران نیست... نیک آهنگم ... سعی کن در همه ی عمر پاک و زلال ، همچو روز میلادت باقی بمانی... فردا روز بزرگیست و تو همیشه بزرگ خواهی ماند...  
15 آبان 1390

لحظه ی دیدار نزدیک است و من ...

هنوز نخوابیدم.استرس هم اصلا ندارم.منتظرم که صبح بشه و تو رو زودتر ببینم.امروز منو بابایی آخرین روزهای دونفری بودنمونو سپری کردیم.هردو خوشحالیم که تو بعداز نه ماه می خوای بیای پیشمون.مامان بزرگی و دایی نوید شب اومدن پیشمون تا فردا همراهمون باشن.از صبح هم همه زنگ میزنن و حرفهای دلنشین بهم می زننو برات آرزوی سلامتی می کنن.آزاده ، آتیه ، هانیه ، فاطمه ، نگین ، عمه زلیخا ، رزیتا ، عسل ...خلاصه همه زنگ زدن و جویای احوالمون شدن.کلی هم سفارش داریم که فردا موقع بدنیا اومدنت باید براشون آرزوی سلامتی و رسیدن به آرزوهاشون بکنیم.برای خاله نوشین (در حسرت مادر شدن ) دعا کنیم نی نی خوشگل بیاره.برای محدثه ( نی نی کوچولوی مریض ) دعا کنیم زود خوب بشه.خاله پروا...
15 آبان 1390

پسرم بیقرار دیدنمونه...

دیگه آروم و قرارم و ازم گرفتی.امشب فکر کردم دیگه از جات خسته شدی و می خوای بیای بیرون.خسته بودم.زود رفتم تو رختخواب.اما دردهای بدی تو پایین شکمم داشتم.درست مثل انقباضات قبل از زایمان طبیعی بود.نتونستم طاقت بیارم و بعد یکساعت تحمل درد پاشدم و حالا بهترم.پسرم شیطون شده و می خواد زود بیاد بیرون.امروز مامان بزرگی و دایی نوید پیشمون بودن.غروبی دلم می خواست باهاشون برم بیرون.اما دعوام کردنو گفتن نیام.منم مثل بچه های زندانی و بیرون ندیده از پشت پنجره با حسرت باهاشون بای بای می کردم.اما حالا که فکر میکنم میبینم چه خوب نرفتم .وگرنه معلوم نبود چی پیش میومد.
9 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیک آهنگ می باشد