نیک آهنگ نیک آهنگ ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

نیک آهنگ

ایده...

از چندماه پیش دنبال ایده های برای نی نی بودم.به شماهم میگم... ا- درست کردن کارت دعوت تولد 2- دکور اتاق و وسایل نی نی 3- تزیین غذای جشن تولد و... تونستم با تلاش زیاد یک عالمه کارت دعوت خوشگل پیدا کنم و با کمی دستکاری آماده باشن برای چاپ.قرار همین روزها برای ببرم برای چاپ و همینطور کلی پاکت براشون درست کنم.اخه میترسم بعد بدنیا اومدن نیک آهنگ فرصت کمی برای این کارها داشته باشم. راستی ما دوتا اتاق داریم که یکی اتاق خواب و یکی هم اتاق کار . که اصلا نمیشد روی اتاق کار حساب کرد چون بابای نیک آهنگ باید نت های موسیقی و مطالعاتش رو اونجا انجام میداد. موند اتاق خوابمون که با هزار متر کردن و دودوتا چهارتا کردن بالاخره تبدیل به اتاق کودک هم ش...
19 مهر 1390

نیک آهنگ

درست یکماه دیگه تو بغلم هستی.خیلی خیلی خوشحالم.تو هفته گذشته تصادف سختی داشتیم.خدارو صدهزار مرتبه شکر هیچیمون نشد . همه بهت میگن پسر پهلوان.چون با توجه به بد بودن تصادف تو همچنان پیش ما هستی و این جای شکر داره. دیشب تخت و کمدت را آوردند . آبی و سفید . طاقت نداشتم و غروبی با همدیگه جابجاشون کردیم . البته روی موکت می کشیدمشون تا تو اذیت نشی. بعد هم کلی بر چسب های خوشگل از خرس پو و دوستاش و ... چسبوندم . بابایی که اومد تعجب کرد و کلی پسر هرکولشو ناز کرد. خاله فاطمه امروز زنگ زد و وقتی ماجرای تصادف را شنید کلی نازت کرد و برای سلامتیت دعا کرد . حالا قرار یه روز با خاله نگین و عمو علیرضا بیان دیدنمون. راستی برای روی کمد و کناره های تختت شکل سل...
19 مهر 1390

بدون عنوان

تو این چند وقت اتفاقهای زیادی افتاد. آرام و حمید رفتند سوئد.کمی مریض شدم و نیک آهنگم احساس کسالت داشت.هنوز منتظر تلفن آرامم که از سوئد بزنه و خبر احوال بهم بده.پریا به سعید میگه دایی و منو با اسم کوچیک و باناز صدامیزنه.امروزهم با هانیه و شادی رفتیم دیدن نازآفرین ، دختر ساناز. اینهارو ننوشتم که بهانه ی نیومدنم بشه.... سلام... نیک اهنگم داره بزرگ میشه .لگد میزنه و موجهای بزرگی روی شکمم میذاره.تو ماه هشتم وارد شدم.خوابم تو شب کمه.روزها بیشتر تو رختخوابم یا بیرون یا تو اینترنت.خرید نیک آهنگ هنوز تموم نشده.تخت و کمدش باقی مونده.وسایلهاش یه گوشه از هال هستن و هر روز و شب نازشون میکنم. بابایی خیلی نیک آهنگ و دوست داره .هر شب نازش میکنه و ...
29 شهريور 1390

بدون عنوان

زودتر دوست دارم بیای پیشمون.هر شب بابایی نازت می کنه .اونم بیقرار اومدنته.مثل بچه ها شدیم که طاقت نداریم.مامانی هرروز میره بیرون و دنبال سیسمونی و وسایلهای اتاقت میگرده.کلی اسباب بازی و برچسب کارتونی واست خریدم. مامان بزرگی گفته حتما باید تو هفت ماهگی خرید کنیم اما من طاقت نیاوردمو واست 7 جفت جوراب و یه دست تاب و شلوارک و لباس نوزادی گرفتم. کلی هم میرم تو اینترنت میگردمو مدلهای تخت و سیسمونی  و دکور اتاق کودک دانلود میکنم.برات ماشین هم خریدیم که وقتی بدنیا اومدی تو رفاه باشی و با پاهای کوچولوت زیاد راه نری و آفتاب و بارون بهت نخوره . بقول مامان بزرگی تو برامون ماشینم خریدی و با خودت کلی برکت آوردی.  
2 شهريور 1390

26/3/90

خیلی بهترم. تو سه ماهه دوم هستم. بیحالیم از بین رفته.اشتهام خوب شده.روزی دوتا قرص آهن و یدونه کلسیم و یدونه مولتی ویتامین خارجی میخورم که خیلی کمکم میکنه. شکمم داره بزرگ میشه و من بیشتر احساس مادر بودن می کنم. بقول بابایی من بهترین حالتهای بارداری را داشتم.چون نه از ویارهای صبحگاهی خبری بوده و نه دکتر رفتنهای بیخود . می خوام بیشتر به آرامش خودمو تو برسم .برای همین تصمیم گرفتم موسیقی کار کنم. از امشب بابایی با ما موسیقی کار میکنه.از کتاب کودکان شروع کردم که با شعرها و آهنگ های کودکانه بیشتر آشنا بشی.
16 مرداد 1390

9/2/90

یه مشکلی برام پیش اومده و اون اینه که کمی می ترسم. در واقع ترسی که در کودکی همراه داشتم و خیلی زود برطرف شده بود تو این ماهها اومده سراغم.صبحها که بابایی میره سر کار من می ترسم.سال پیش بود که ناگهانی یه فیلم ترسناک دیدم و بخاطر اینکه برام مبهم نباشه و نتیجشو بدونم تا کمتر بترسم تا آخرش دیدم اما اون فیلم پایانی نداشت و همین ترساک ترش کرد . وایییییییییی صبحها شخصیت فیلم میاد بیرون و منو می ترسونه. میدونم منطقی نیست اما دست خودمم نیست.راستش تو این ماه یکی بهم گفت مواظب خودم باشمو تنها و تو تاریکی نیام بیرون و حتما یه سنجاق به خودم وصل کنم. (همین چیزای خرافی که تو هر منطقه ای از جمله مردم گیلان وجد داره.)از همون موقع بود که ترسیدم.
16 مرداد 1390

8/2/90

صبح رفتم مدرسه. شاگردام از نی نی دار شدنم خوشحالند.سال سومی ها یواشکی رفتند بیرون مدرسه و برام اسکیمو اخته ای خریدند و تقریبا ده دقیقه اول کلاس همه باهم اسکیمو می خوردیم. سال دومی ها هم لواشک آوردند و بهم دادند . به هر حال گرچه خاله واقعی نداری اما کلی خاله های مهربون دیگه دور و برت هستند و هواتو دارن. شب به مهمانی ساگرد ازدواج یکی از بهترین دوستامون رفتیم. خیلی خوش گذشت.
16 مرداد 1390

3/2/90

دیشب بابابزرگی مارو اورد خونمون.بابایی چون تمرین برای کنسرتش داشت زودتر اومده بود . کلی غذا با خودم اوردم تا بقول مامان بزرگی گشنه نمونم و به تو هم غذا بدم. اما امروز بازهم احساس خستگی میکنم.سعی میکنم غذا بخورم. دلم می خواد همه حالمو بپرسن. بابایی خیلی هوامونو داره و میدونه که ما هردوتامن نازنازو شدم.                                                          ...
16 مرداد 1390

1/2/ 90

صبح باهم رفتیم مدرسه.هنوز به شاگردام چیزی نگفتم.اگه بدونن کلی ذوق می کنن.غروب هم همراه مامان بزرگ و دایی نوید رفتیم خونه مامانی من ( مادربزرگ من ).می گفتن لاغر شدم.کلی بهم می رسیدن.مدام برام غذا و خوردنی می اوردن.وای که چقدر داره خوش میگذره. ساعت 9 اومدیم خونه مامان بزرگی ، آخه بابایی می اومد اونجا. خوش گذشت . دل بابایی برات تنگ شده بود .                                                    ...
16 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیک آهنگ می باشد